
کوچهی بدبختی بود . . .
کوچه ، نه ! بن بست بدبختی بود که به خاطر پوشانیدن وضع فلاکتبارش سقف فلاکت بارتری برویش کشیده بودند ! و مشتی خانواده گمنام در این بن بست زندگی میکردند !
تنها « زینت » این بن بست یک چراغ برق « تصادفی » بود که پارهای از شبها ، بن بست را « اشتباها » روشنی میبخشید ، یک شب جلو دیدگان بچههای بن بست ولگردی بیگانه ، چراغ برق تصادفی را با تیر کمان شکست . . .
و بچههای بن بست زارزار گریستند . . .
و کوچکترین آنها دوید به طرف خانهشان که « مادر . . آخ مادر . . آفتاب ما را شکستند . . . » !
نظرات شما عزیزان:
|